مـداد رنگــی



این پست در محل کار و با ترس از مدیری که هر لحظه حرکات ما رو از دوربین زیر نظر داره در حال ثبت شدن می باشد :| :D

لیست وبلاگ های برتر بیان و چک کردم و بسیار مشعوف شدم از فهمیدن این موضوع که اکثریت وبلاگ های برتر بیان همون وبلاگ هایی هستن که سال هاست به صورت خاموش دنبالشون میکنم و از قلم نویسنده هاشون لذت میبرم

به خوبی هیچ کدومتون نمیتونم بنویسم و از استعداد های دختری که یه زمانی نویسنده برتر مدارس منطقه و خبرنگار افتخاری مجله دوچرخه بود چیزی باقی نمونده

تنها وجه اشتراکم با شما خوبان،انباشته شدن دلم از احساسات و حرف هایی هست که اگر ثبت نکنم مثل دردهای صادق هدایت مثل خوره روحم رو در انزوا میخوره و می تراشه.



دیشب به اصرار مادر جان رفتیم مولودی 
خانم مداح / مولودی خوان ( چی میگن بهشون ؟ ) یه شعر و در سبک رپ و بر وزن آهنگ زانیار میخوند
بعد هم میکروفون و داد دست یه پسربچه آهنگ آقامون جنتلمنه ساسی مانکن و خوند
بعدشم خودش آهنگ آیریلیق آذری گوگوش و خوند
و من تمام مدت پوکر فیس نگاه میکردم :|

نکته مهم اینجاست که انسان زمانی به آرزوی خود می رسد که دست از اراده ی خود برمیدارد 
و آرزوی خود را به اراده خداوند می سپارد
خداوند برای شما مبارزه خواهد کرد و پیروز خواهد شد و شما آن را خواهید دید 
انسان موظف است آرام بایستد و نجات خداوند را ببیند . »

چهار اثر از فلورانس اسکاول شین 

همانا که یکی از باگ های زندگی امکان نداشتن زندگی توی کتاب هاییه که میخونی و عاشقشون میشی :دی
تا حالا هزار تا کتاب خوندم و با این وجود هربار یکی ازم پرسیده 
اگر امکانش وجود داشت دوست داشتی توی کدوم کتاب زندگی کنی جوابم فقط یک چیز بوده :
کتاب چراغ ها را من خاموش میکنم از زویا پیرزاد 


امشب حال من خوب نیست

قلبم و مشت سنگین غم داره فشار میده

اما حتما بهتر میشم

روزی میاد که باز سرپا میشم،میخندم و دیگه از یه رگ نامرئی توی قلبم خون جاری نمیشه


امشب سر نماز دلم شکست و بغضم هم شکست و قامتم هم شکست

وجودم تهی شد و دستم خالی شد و روحم ترک برداشت

اما حتما روزای بهتری هم هست و خنده باز میاد مهمون لب هام و چشمام میشه و دستام نمیلرزه


امشب من و دعا کنید

امشب دلای شکسته و بغضای شکسته و قامت های شکسته رو فراموش نکنید


دوست دارم راجع به خودم حرف بزنم 

و دوست دارم خودم رو با ساده ترین و راحت ترین کلمات معرفی کنم

و دلم میخواد این برون ریزی رو همین الان که بازدیدای وبلاگم به زور به روزی 20 تا میرسه و 11 تا دنبال کننده دارم انجام بدم، مبادا که روزی بیاد و تحت تاثیر وجود جمعیت زیادی که ممکنه من و دنبال کنند دست به خود سانسوری بزنم 

روز پنجم بهمن ماه سال 1370 به دنیا اومدم و از لحظه تولد دختر ناز پرورده ای بودم که به لطف پدر و مادری فداکار طعم سختی زندگی رو نچشیده

تو تمام دوران تحصیلم دانش آموز ممتاز بودم و از کودکی حتی قبل از مدرسه رفتن عشق زیادی به کتاب خوندن داشتم

با رتبه 1199  دانشگاه علامه طباطبایی رشته مددکاری اجتماعی قبول شدم و بلافاصله بعد از فارغ تحصیلی وارد دنیای کار شدم

تلاطم های زیادی توی روابط عاطفیم نداشتم،عاشق شدم و عاشقم شد و چهار ساله کنار همیم و تلاش میکنیم با هم زندگی بسازیم و توی مسیریم تا ببینیم دنیا برامون چی میخواد.


شاید شما فکر کنید من با این هفت خط بالا خودم رو معرفی کردم

اما در واقع این حرف ها پوسته ظاهری از هر انسانی هست که خودش رو توی سه واژه سن و مدرک تحصیلی و شغل خلاصه میکنه 

برای شناختن من واقعی ، با من باشید

با من حرف بزنید

و صبر کنید تا زمان معرفی کننده من باشه نه کلماتی که که میتونن یک فریب بزرگ باشن.




. به اعتقاد من ٰدنیا تنها یک بخش است، دنیای اغنیا و در حاشیه آن توده ای از زباله های آلوده آن به نام دیگران!

از ماهیت اصلی روح چیزی نمی دانم، اما این را کاملا فهمیده ام که روح از کدام بخش بدن تا مرز انهدام سقوط میکند،

از نقطه سیاه رنگ و ریزی در مردمک چشم.

و اینکه نگاه انسان ها،از نگاه گرگ ها نیز ناپایدارتر است و آنچه در نگاه انسان ها دیده میشود، به مراتب وحشتناک تر از نگاه گرگ هاست.»


کریستین بوبن -  دیوانه وار

ادامه مطلب


هفته پیش چهارشنبه رو مرخصی گرفتم و وصل کردم به تعطیلی پنج شنبه، جمعه آخر هفته و کلی مشعوف شدم

امروز افتان خیزان و ناله کنان و برسر ن و جامه دران اومدم سرکار و هربار به چهار روز 

تعطیلی آخر هفته فکر میکنم نیشم تا بناگوش باز میشه

خلاصه که مدیونید اگر ذره ای تو کارمند نمونه بودن من شک کنید :دی


پ .ن : عکسی که مشاهده می کنید میز کار اینجانب می باشد ^___^ 

miz


بالاخره موفق شدم 54 عدد وبلاگ به روز شده رو بخونم و 

در صورت داشتن نظر مفید، کامنت بذارم و 

در صورت موافق بودن لایک کنم و

در صورت موافق نبودن دیسلایک کنم و ( البته تا حالا پیش نیومده دیسلایک بزنم،صرفا جهت جور شدن قافیه گفتم :)) )

مرسی که انقد هستید و همتون از من بهتر مینویسید و جذاب ترید و واژه ها زیر دستون یه جور دیگه ای تایپ میشن


بعدا نوشت :

تو همین فاصله تایپ کردن و انتشار این پست سه تا ستاره طلایی اون بالا روشن شد :/ :))))


بدترین نوع حسادت ، حسادت تو محیط کار و روابط همکارانه ست

اینکه باید ثابت کنی اگر با تو از جانب مدیر بهتر رفتار میشه صرفا به خاطر اینکه کار بهتری ارائه میدی

نور چشمی نیستی

پاچه خار و چاپلوس نیستی

حتی خیلی مستعد یا نابغه هم نیستی

فقط داری تلاش میکنی

و بقیه این تلاش و نمیکنن

و به جای فهمیدن و درک کردن این موضوع و تلاش بیشتر انجام دادن ، عقده هاشون و سر تو خالی میکنن 

چون این راحت ترین کار براشونه !


این روزا تقریبا تمام اوقات فراغتم صرف خوندن زبان میشه

یا هندزفری تو گوشمه و لیسنینگ گوش میدم

یا دارم گرامر میخونم و زیر لب بهش بد و بیراه میگم

یا دارم واژه و اصطلاح حفظ میکنم

در نتیجه تمامی موارد بالا  ذهنم به قدری انگلیسی و فارسی رو میکس کرده

که امروز صبح وقتی تو خواب و بیداری گوشیم و چک کردم و دیدم ساعت 6:10 صبح هست

هی با خودم بلند بلند میگفتم ساعت تن افتر سیکس :| :)))))))


" وقتی مجبورید در جایی که اکنون هستید بمانید

کتاب خواندن به شما جایی برای رفتن می دهد "


+ نمیدونم این جمله از کیه،اما من و بسیار تحت تاثیر قرار داد 

++ وقتی صفحه library وبلاگ و ساختم با ذوق و شوق منتظر بودم کلی کتاب بهم معرفی شه اما متاسفانه

جز یک نفر کسی کتابی معرفی نکرد :( مشارکت کنید دوستان،خسیس نباشید :دی

+++ سعی میکنم از این به بعد هفته ای یک کتاب رو در library معرفی کنم و در موردش چند خطی توضیح بدم،

باشد که علاقه مندان مستفیض گردند :) 

++++ تصویر مربوطه کتاب هایی هست که هدیه برای یکی از دانش آموزام اومده و دل خودم تاپ تاپ میکنه برای خوندنشون ^__^


خوشحالی یعنی صبح روز تعطیل از خواب بیدار شی و ببینی بوی کیک کاکائویی خواهرت خونه رو برداشته و
مامانت داره هسته های آلبالو رو برای درست کردن مربا جدا میکنه و از اونور روی گاز مواد لواشک داره غلغل میزنه :دی

ناراحتی یعنی چشمت رو که از خواب باز میکنی یه عالم اخبار بد و دلهره آور از تو صفحه گوشی بپره جلو چشمت و
ضربان قلبت رو ببره روی هزار و با خودت فکر کنی خدایا کاش وطن جایی برای زندگی بود :(

عشق یعنی مامان بزرگ که یه ربع بعد بیدار شدنت از خواب زنگ میزنه بهت و میگه حالا که مامانت ناز میکنه بیاد خونمون
تو راضیش کن و بیارش،میخوام شب براتون قورمه سبزی درست کنم :*

آرامش یعنی جناب یار که وقتی بهش میگم میترسم از آینده میخنده و میگه نترس،من حواسم به همه چیز هست،خیلی زود میریم جایی که تمام ترس هات و پشت سر بذاری و برق چشمات دوباره برگرده

دوستی یعنی وقتی چایی به دست نشستی و پنل وبلاگت رو باز کردی ببینی دو تا مهربون که عمر دوستیشون با تو فقط یک ماه و نیم از  شروع کار وبلاگته برات پیام خصوصی گذاشتن و فقط به خاطر یه روز نبودنت نگرانت شدن و حالت و پرسیدن،من چطوری عاشقتون نباشم ؟ ( ایموجی اشک شوق )


+ زندگی همینه ، تلفیقی از احساسات تلخ و شیرین مختلف در صبح تعطیل آخر هفته

همین که چمدانت را برمیداری

همه می پرسند کجا میخواهی بروی ؟!

اما وقتی یک عمر تنهایی ، هیچکس از تو نمیپرسد کجایی ؟!

کسی از سکوت تو نمی پرسد

انگار همین چمدان لعنتی

تمام ترس مردم از سفر است

هیچکس از تنهایی تو نمی ترسد. »


از مکالمه غیر حضوری - علیرضا اسفندیاری


دو روز بود که لوله آبشون ترکیده بود و آب همینطوری شرشر هدر میرفت

تراس خونه ما مشرف به پشت بوم اونا بود و من هر ساعت یه بار چک میکردم 

که ببینم آب قطع شده یا نه 

دیشب ساعت هشت بود که دیگه طاقت نیاوردم

شال و کلاه کردم و بدون اینکه جواب مامانم و بدم که هی میپرسید : " کجا میری ؟ " راه افتادم سمت کوچه پایینی

چون ساختمونشون و از پشت می دیدم نمیدونستم کدوم ساختمونن،فقط میدونستم ساختمون رو به روییشون نمای سبز داره

رفتم خونه رو پیدا کردم،یه پسر جوون جلوی در ایستاده بود


- سلام آقا،ببخشید شما برای این ساختمون هستید ؟

- بله بفرمایید

- من همسایه کوچه پشتی هستم،از تراس خونه ما پشت بوم شما مشخصه،خبر دارید دو روزه لوله آبتون ترکیده دنیا رو آب برداشته کلی آب هدر رفته ؟ !!!

- واقعااااا ؟ الان میگم برن ببینن

- لطفا برید سریع ببندید،خدا میدونه تو این دو روز چقدر آب هدر رفته :|

- خانم دست شما درد نکنه،خدا خیرتووووووون بده


نتیجه اخلاقی یک : آب مایه حیات است ، کمبود آب رو جدی بگیریم

نتیجه اخلافی دو : نسبت به دنیای اطرافمون مسئول باشیم،حتی کوچه پشتی :)



یه دوستی توی وبلاگش نوشته بود که براش عجیبه که دهه هفتادی ها تو هزاره سوم

 با وجود شبکه های اجتماعی جذابی مثل اینستاگرام و تلگرام

 چطور شده رو آوردن به فعالیت تو وبلاگ که بیشتر متعلق به نسل دهه پنجاه و شصته 

البته که من به عنوان کسی که دقیقا در بدو دهه هفتاد به دنیا اومدم 

با دهه شصتی ها خیلی بیشتر احساس نزدیکی میکنم و اشتراکات اخلاقی و احساسی دارم

 تا بچه هایی که مربوط به سال های بعد از 75 هستن و به جای شکاف پنج ساله بینمون یه شکاف پنجاه ساله وجود داره

اما اینکه چرا وبلاگ ؟

نه اینکه دلم نخواد توی اینستاگرام باشم،نه اینکه اینستا جذاب تر و راحت تر نباشه

فقط اینکه دلم نمیخواست تو دنیای مجازی کسایی دور و برم باشن که پر شدن از مصرف گرایی و تجمل گرایی و معیار قضاوتشون شده عکس هایی که تو لوکس ترین و نمایشی ترین حالت ممکن گرفته شده

میخواستم از جایی شروع کنم که آدماش من و از روی نوشته هام بشناسن

بدون دیدن حتی عکسم 

آدمای وبلاگی با فکرشون،با احساسشون آدما رو درک میکنن،میشناسن،انتخاب میکنن

آدمای وبلاگی چشمی نیستن،ظاهر بین نیستن و برای همینه که خونه اصلی و همیشگی من وبلاگمه

حالا که تعداد زیادی رفیق جان به اعضای این خونه اضافه شدن آدرس اینستام و میذارم برای کسایی که 

دوست دارن تو خاطرات تصویری من شریک باشن

وبلاگ همچنان به قوت خودش باقیه

medadrangi_mary

لطفا هرکس فالوو کرد خودشو توی دایرکت معرفی کنه :)


از جذاب ترین چیزایی که این روزها حین زبان خوندن یاد گرفتم 

واژه گرانقدر،فهیم،باکمالات و بسیار کاربردی GTIF می باشد

بدین شرح که thanks God it's friday

گذشته از اینکه این خارجکی ها انقدر از ما با ایمان ترند و در هر حالتی شکر خدا فراموششون نمیشه

باید اقرار کنیم تو گرامیداشت روزهای تعطیل هم به درجات بسیار بالا رسیدن 

طوری که خدا رو شکر میکنن که جمعه رسیده و دو روز بعدش و تعطیلن :))))


دو سال از بهترین روزهای زندگی من تو مکانی گذشت که اسمش برای خیلی ها ترسناکه و قدم گذاشتن توش ترسناک تر

جایی که خیلی ها بدیمن میدونن و یه بار که از سرویس جا موندم و با اسنپ رفتم،وقتی واردش شدیم و راننده اسنپ تازه فهمید کجا اومده سرم فریاد کشید که اگر میدونستم میخوای بیای اینجا نمیومدم و اینجا نحسه و .

جایی که اکثر کسایی که قتل های فجیع و عجیب انجام میدن اول ارجاع داده میشن اونجا و بعد وارد زندان میشن ، همونایی که تو رومه ها اسمشون و خوندین و ترسیدین و دلتون ریخت و دلتون سوخت کسایی بودن که من ساعت ها کنارشون بودم و با هم مثل آدمای عادی و خانواده زندگی میکردیم

امین آباد ، تیمارستان !

اسمیه که خیلی ها شنیدن و تو ذهنشون راجع بهش تصویرها ساختن و داستان های ترسناک شنیدن و  تو دعواها داد زدن سر یکی دیگه گفتن برو بابا امین آبادی و .

خب 

بیایید یک بار برای همیشه این قصه تلخ و تموم کنیم

تو امین آباد ( بیمارستان روانپزشکی رازی ) هیچ غل و زنجیری وجود نداره که به پای بیمارها بسته شه،هیچ چماق و چکشی وجود نداره که سر بیمارها کوبیده بشه، هیچ پرستار ترسناک و چاق و غول پیکری وجود نداره که مثل سکانس احمقانه سریال شهرزاد هیکل گنده اش رو بندازه روی مریض تا مجبورش کنه قرص و دارو بخوره و آخر سر هم بهش سیلی بزنه 

امین آباد ( بزرگ ترین قطب روانشناسی خاورمیانه و بزرگ ترین بیمارستان ایران ) یک باغ بزرگ و سرسبز و به شدت قشنگه،18 تا بخش داره ، 12 تاش مخصوص مردهاست،2 تاش مخصوص خانم ها و 4 بلوک داره

برخلاف تصور اکثریت مردم که اونجا رو جای کثیفی میدونن پرسنل خدماتی به صورت مداوم در حال تمیز کردن و ضدعفونی کردن اونجا هستند و به شدت تمیزه

بیمارها آدمای ترسناک و عجیب و غریب که تو تلویزیونا می بینید نیستن،عادی هستن،مثل من،مثل شما،فقط بهشون فشار اومده،خسته شدن

خیلی هاشون با لباسای تنشون کل زندگی ماها رو میخرن و میفروشن

هممون ممکنه یه روزی بریم و به دکتر اورژانس بگیم خسته ایم از هیاهوی دنیا و ازش یه برگه بگیریم که اجازه میده دو هفته رو تختای اونجا دراز بکشیم و توی سکوت و آرامش به باغ بیرون پنجره نگاه کنیم و بعد دو هفته برگه ترخیص و بدن دستمون و برگردیم خونمون

حالا که یک سال از تموم شدن طرحم میگذره،دلم تنگ میشه

برای کتابخونه خیلی خیلی بزرگ امین آباد که دائما کتاب هاش به روز میشد و جدیدترین کتاب ها راحت به دستمون میرسید

برای سالن ورزشی بزرگش با اون همه وسایل ورزشی مجهز

برای سالن غذاخوری با مسئول مهربونش که اندازه غذای تمام 3500 پرسنل بیمارستان و میشناخت

برای واحد مددکاری و صبحونه های دورهمی ، املت های پنجشنبه ها

درخت های توتش،انگشت های قرمز از توت چینی،برف بازی های تو دل زمستون ، خوابیدنای صبح زود توی سرویس ها

مریضم که همسن خودم بود و خیلی زیبا بود و همیشه با حوصله موهام و بافت میزد

یه گوشه از قلبم برای همیشه تو اون باغ قشنگ و سرسبز و مهربون باقی مونده

یک ساله از تو دورم و یادت از همیشه به من نزدیک تره


+ به مناسبت یک سالگی تموم شدن طرحم و شروع کار تو محل کار جدیدم

++ عکس من و همکارای عزیزتر از جان بعد از چیدن توت قرمزهای بیمارستان 





آیا شما به قانون جذب و کائنات اعتقاد دارید ؟

جوابتون مثبت یا منفیه با ذکر دلیل شرح بدید


راجع به خودم بخوام بگم که بله اعتقاد دارم،هرچند نمیتونم ازش اونطور که شایسته ست بهره ببرم

اما فعلا نمیخوام عقاید خودم رو مطرح کنم و بیشتر میخوام با عقاید شما آشنا بشم 


نمیدونم چی میشه که گاهی اوقات فکرهای ناراحت کننده و بیمار گونه میاد سراغم و بیخ گلوم و میچسبه

تا نزنم زیر گریه و دیوونه نشم و نگم خدایا نجاتم بده از دست این فکرای عذاب آور نمیرن و حتی بعدش هم نمیرن

اونقدر باقی میمونن که نابودم کنن و مثل آسفالتی بشم که انقدر آفتاب خورده و ماشین از روش رد شده وا رفته و له شده

وقتی همکارم از مادرش که سرطان گرفته حرف میزنه ناخودآگاه فکر میکنم اگر یه روز خدای ناکرده مامان منم بیمار بشه من میمیرم

یا وقتی پدر دانش آموزم و می بینم که تو بستر بیماری افتاده و نمیتونه ت بخوره ناخودآگاه تصویر بابام تو اون حالت جلو چشمم نقش میبنده

قلبم چنان درد میگیره انگار یکی توی مشتش گرفته و داره فشارش میده،بعد حس میکنم کم کم مثل بستنی زیر نور آفتاب ،آب میشم و تحلیل میرم 

و چیزی ازم نمیمونه جز دریای اشک


+ دعا کنیم برای سلامتی پدر و مادرهای بیمار

++ دعا کنیم برای سلامتی همیشگی پدر و مادرهای سالم 

+++ دعا کنیم هیچ آدمی مثل من دجار افکار بیمارگونه نشه و اشک ریزان به وبلاگش پناه نبره


 

از مزایای رابطه خوب داشتن با مدیر اینه که

وقتی تصمیم میگیره یه ایمیل همگانی به همه پرسنل بزنه و بد و بیراه و تهدید

برای طول کشیدن تایم صبحانه نثار کنه ، قبلش صدات میکنه تو اتاق و پیشاپیش ازت عذرخواهی میکنه : )))

 

+ مدال کم مشارکت ترین پست میرسه به پست قبل که اتفاقا خواهش کردم توش مشارکت کنید،نتیجه به این صورته که 47 تا بازدید داشته و کلا 4 نفر پاسخ دادن :| :(



 تا وقتی چنین باگ بزرگی توی خلقتمون وجود داره که نمیتونیم به خواب تابستونی بریم و گرمای سه ماه تابستون و توی خواب بگذرونیم

اسم خودمون و اشرف مخلوقات نذاریم !!


+ وی به علت گرمای بیش از حد اعصاب درست و حسابی ندارد و پاچه های شلوار تمامی اطرافیانش کوتاه شده است :|


همکار محترمی تصمیم گرفته در اعتراض به اتفاق دیروز و اخراج شدن یکی از پرسنل به علت صبحانه خوردن خارج از تایم صبحانه ، آتش به اختیار عمل کنه و دست به اقدامات اعتراضی بزنه 

میگم مثلا چیکار قراره کنی که نشونه اعتراض باشه ؟

میگه مثلا همیشه بین ساعت هشت تا ده صبح یک لیوان چایی میخوردم ، امروز سه تا لیوان خوردم !!!! :| :|


امروز همکارم و صمیمی ترین دوستم توی محل کار

به خاطر صبحانه خوردن خارج از تایم صبحانه

با بدترین برخورد و توهین آمیز ترین حالت ممکن اخراج شد

هنوز توی شوکم و دستام داره میلرزه و تمام تنم خیس عرقه

کاش زودتر امروز تموم شه و بزنم بیرون از این جهنم.


خیلی وقت بود به خاطر دو تا مشکل تحت فشارهای عصبی و استرس زیادی بودم

اولیش مربوط به خانواده بود و کل زندگیمون و تحت الشعاع قرار داده بود و من برای اولین بار اینو تجربه میکردم که تحمل درد و رنج خانواده به مراتب خیلی سخت تر و جانکاه تر از درد شخصیه

دومیش هم مشکل شخصی مربوط به من و یار بود و گره هایی که عوض باز شدن ، سخت تر و پیچیده تر میشد

درست تو اوج نا امیدی مشکل خانوادگی دو سه روز پیش حل شد و مشکل شخصی هم دیروز اتفاقات خوبی افتاد که به سمت و سوی حل شدن رفت

امروز که از خواب بیدار شدم حس میکردم بعد مدت ها فشار سنگینی از رو دوشم برداشته شده

حالم خوب بود و شاد بودم

ظهر که شد در عرض چند ثانیه قفسه سینم تنگ شد و حس کردم نمیتونم نفس بکشم به قدری که حتی یک ثانیه هم نمیتونستم محیط کار و تحمل کنم

مرخصی گرفتم و زدم بیرون و کل مسیر سرکار تا خونه رو گریه کردم

خونه که رسیدم دو تا آرام بخش خوردم و خوابیدم ، الان که با حال خوب بیدار شدم و اثری از اون غم سنگین و نفس تنگی نیست دیدم یار برام این پیام و فرستاده

" آدم ها گاهی گریه میکنند نه به خاطر اینکه ضعیف هستند

بلکه به این خاطر که برای مدت طولانی قوی بوده اند. "

 

 


من بعد از هزار سال تمام حتی

روزی مرده ام به خانه باز خواهد گشت

تو از این تنبوره ن توی کوچه نترس

نمی گذارم شب های ساکت پاییزی

از هول و ولای باد لرزان بترسی

هر کجا که باشم

باز کفن بر شانه از اشتباه مرگ میگذرم

می آیم مشق های عقب مانده تو را مینویسم

پتوی چهارخانه خودم را تا زیر چانه ات بالا میکشم

و بعد یک طوری پرده را کنار میزنم

که باد از شمارش مردگان بی گورش

نفهمد که یکی کم دارد.

#سید_علی_صالحی

 

+ مدت ها بود که غم روی دلم سنگینی میکرد و اگر سکوت کرده بودم برای این بود که نمیخواستم تو روزایی که برامون از در و دیوار غم میباره منم باری روی دلتون باشم

++ خسته از غم خوردن برگشتم که بازم دستمو به زانوم بگیرم و بلند شم و فکر کنم اینبار آخر ماجرا حتما خوشه

+++ مرسی از خیلی هاتون که معرفتتون زیاده و مثل گل نیلوفر توی دنیای مردابی این روزا باعث میشید آدم فکر کنه زندگی هنوزم قشنگیاشو داره

 


سلام سلام من برگشتم

نمیتونم بگم چقد دلم براتون تنگ شده بود و چقدر کارام زیاد بود و چقدر زیر بار حجم کار زیاد له شدم

ولی بالاخره من زنده ام :دی 

هنوز دو هفته ای از حجم کاری زیاد باقی مونده اما دل این و نداشتم بیشتر از این از اینجا دور بمونم

ممنون از همه دوستای عزیزم که حالمو پرسیدن و نگرانم شدن :*

کلی وبلاگ نخونده و حرف های نگفته هست و حس آدمی و دارم که بعد از یه مسافرت طولانی به خونه برگشته ( یکی نیست بگه بابا کم جوگیر شو،حالا فوقش یک هفته نبودی :| :)))) )

تنها کار مفیدم تو این مدت رفتن به سینما و دیدن فیلم " شبی که ماه کامل شد " بود

نمیتونم حسم رو راجع به فیلم بگم

نمیخوام راجع بهش توضیحی بدم و فیلم رو برای کسایی که هنوز ندیدن اسپویل کنم

فقط میتونم بگم فیلمش فراتر از قشنگ بود ، احساس میکنم یه تیکه از روحم هنوز توی اون فیلم جا مونده و یک بار دیدن اون فیلم کمه

نیاز دارم یک بار دیگه برم و نگاهش کنم

با جرات میتونم بگم سهم خیلی خیلی زیادی از زیبایی فیلم مدیون بازی فوق العاده و بی نهایت تاثیرگذار هوتن شکیبا هست

خلاصه اگر فیلم و ندیدید برید و ببینید

اگر دیدید برای بار دوم برید و ببینید

این فیلم ارزشش و داره :)


* سوگند به روز وقتی نور میگیرد و به شب وقتی آرام می گیرد که من نه تو را رها کرده ام و نه با تو دشمنی کرده ام (ضحی 1-2)

* افسوس که هرکس را به تو فرستادم تا به تو بگویم دوستت دارم و راهی پیش پایت بگذارم، او را که مرا به سخره گرفتی ( یس 30 )

* و هیچ پیامی از پیام هایم به تو مرسید مگر از آن روی گردانیدی ( انعام 4 )

* و با خشم رفتی و فکر کردی هرگز بر تو قدرتی نداشته ام ( انعام 4 )

* و مرا به مبارزه طلبیدی و چنان متوهم شدی که گمان بردی خودت بر همه چیز قدرت داری ( یونس 4 )

* و این در حالی بود که حتی مگسی را نمی توانستی و نمی توانی بیافرینی و اگر مگسی چیزی از تو بگیرد نمی توانی آن را پس بگیری ( حج 73)

* پس چون مشکلات از بالا و پایین آمدند و چشم هایت از وحشت فرو رفتند و تمام وجودت لرزید،چه لرزشی ! گفتم کمک هایم در راه است و چشم دوختم ببینم که باور میکنی، اما به من گمان بردی ، چه گمان هایی ! ( احزاب - 10 )

* تا زمین با آن فراخی بر تو تنگ آمد ، پس حتی از خودت هم به تنگ آمدی و یقین کردی که هیچ پناهی جز من نداری، پس من به سوی تو بازگشتم تا تو نیز به سوی من بازگردی که من مهربان ترینم در بازگشتن ( توبه 118 )

* وفتی در تاریکی ها مرا به زاری خواندی که اگر تو را برهانم با من میمانی ، تو را از اندوه رهانیدم اما باز مرا با دیگری در عشقت شریک کردی ( انعام 63-64 )

* این عادت دیرینه ات بوده است ،هرگاه که خوشحالت کردم از من روی گردانیدی و رویت را آن طرفی کردی و هروقت سختی به تو رسید از من ناامید شده ای ( اسرا 83 )

* آیا من برنداشتم از پشتت باری که می شکست دوشت را ؟ ( سوره شرح 2-3 )

* غیر از من خدایی که برایت خدایی کرده است ؟ ( اعراف 59 )

* پس کجا می روی ؟ ( تکویر 26 )

* پس از این سخن دیگر به کدام سخن می خواهی ایمان بیاوری ؟ ( مرسلات 50 )

* چه چیز جز بخشندگی ام باعث شد مرا که می بینی خودت را بگیری ؟ ( انفطار 6 )

* مرا به یاد می آوری ؟ من همانم که بادها را میفرستم تا ابرها را در آسمان پهن کنند و ابرها را پاره پاره به هم فشرده میکنم تا قطره ای باران از خلال آنها بیرون آید و به خواست من به تو اصابت کند تا تو فقط لبخند بزنی ، و این در حالی بود که پیش از فرو افتادن آن قطره باران ناامیدی تو را پوشانده بود ( روم 48 )

* من همانم که می دانم در روز روحت چه جراحت هایی برمیدارد ، و در شب روحت را در خواب به تمامی باز می ستانم تا به آن آرامش دهم و روز بعد دوباره آن را به زندگی برمی گردانم و تا مرگت که به سویم بازگردی این کار را انجام می دهم ( انعام 60 )

* من همانم که وقتی میترسی به تو امنیت می دهم ( فریش 3 )

* برگرد ، مطمئن برگرد ، تا یک بار دیگر با هم باشیم ( فجر 28 - 29 )

* تا یک بار دیگر دوست داشتن هم را تجربه کنیم ( مائده 54 )

 

 

 


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها